مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگین بودند
قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند
لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند
لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها
قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند
عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان باز
گشت مارها شدند
مارها باز گشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها
کردند
حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که برای خورده شدن به دنیا
می آیند
تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است
اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا
دشمنانشان!
منوچهر احترامی
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود
یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند .
مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟
دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی !
حرف های مافوق ،اثری نداشت ،سرباز به نجات دوستش رفت .
به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد ، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند .
افسر مافوق به سراغ آن ها رفت ، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و
با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :
من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه ، دوستت مرده !
خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی !
سرباز در جواب گفت : قربان ارزشش را داشت .
- منظورت چیه که ارزشش را داشت !؟ می شه بگی ؟
سرباز جواب داد : بله قربان ، ارزشش را داشت ، چون زمانی که به او رسیدم
هنوز زنده بود ، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم !
اون گفت : جیم .... من می دونستم که تو به کمک من میایی ...
روزی زن و شوهری پیش دکتر زایمان آمدند به دلیل بچه دار نشدن.
دکتر پرسید عیب از کدامتان است ؟ جواب دادند نمی دانیم!
دکتر پرسید چرا؟ گفتند چون ما از ابتدای ازدواج با هم قهر بودیم و در دو اتاق جدا می خوابیدیم ! دکتر گفت : اگر می خواهید بچه دار شوید باید با هم آشتی کنید و در یک اتاق بخوابید . !!!!!!!
زن و شوهر گفتند : ما به دادگاه خانواده رفتیم تا ما را با هم آشتی دهند گفتند اگر میخواهید روابطتان بهتر شود باید بچه دار شوید و حالا که پیش شما آمدیم تا بچه دار شویم شما می گویید باید با هم آشتی کنیم تا بچه دار شویم!
دکتر گفت : اگر شما کلاسهای آموزشی زوجین را می رفتید اکنون با این مسائل آشنا بودید. آن دو پاسخ دادند: اتفاقا ما دو سه سال پیش از ازدواج به این کلاسها مراجعه کردیم اما هر دفعه که مراجعه کردیم گفتند اگر می خواهید آموزش ببینید باید ازدواج کنید و عقد نامه بیاورید و زمانی هم که با هم ازدواج کردیم چون در همان ابتدای کار قهر کردیم دیگر به آن کلاسها هم نرفتیم !
دکتر پرسید: شما که چند سال قبل از ازدواج با هم رابطه داشتید یاد نگرفتید که چگونه باید بچه دار شد؟ زن وشوهر جواب دادند نه ! چون در مدت آشنایی تا می آمدیم با هم بیشتر آشنا شویم و چیزی یاد بگیریم ما را می گرفتند !
پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرنی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی.
مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد. پسرک پرسید،" خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟" زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد."
پسرک گفت:"خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد". زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،" خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت." مجددا زن پاسخش منفی بود".
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر...از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم"
پسر جوان جواب داد،" نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه".
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...
اما.........گاو دم نداشت!!!!
مسافری نزدیک شهر بزرگی از زنی که کنار جاده نشسته بود پرسید: مردم این شهر چگونه اند؟
زن گفت: مردم شهری که از آن آمده ای چگونه بودند؟
مسافر پاسخ داد: بسیار بد، غیر قابل اعتماد و از هر نظر نفرت انگیز.
زن گفت: مردم این شهر نیز چنین اند.
هنوز مسافر اول نرفته بود که مسافر دیگری از همان شهر رسید و راجع به مردم آن شهر سوال کرد.
باز هم زن در مورد مردم شهری که مسافر از آن جا آمده بود سوال کرد.
مسافر دوم گفت: آن ها مردم خوبی بودند. راستگو، سخت کوش و بسیار بخشنده. از این که آنجا را ترک کردم غمگینم.
زن خردمند پاسخ داد: پس آن ها را در شهری که پیش
نزدیکیهای ساعت 9 بود که تقریبا همه اعضای گمرک خرمشهر برای
بازکردن و تفتیش چند صندوق چوبی بزرگ خوش ظاهر که از آمریکا آمده بود گرد
یکدیگر جمع شدند. پیشخدمتها با تیشه و تبر به کندن میخ و تختههای روی جعبه
مشغول شدند و پس از آنکه پوشال روی صندوقها را پس زدند بوی خوشی برخاست که همه
مطمئن شدند صندوقها محتوی شکلات میباشند.
طبق معمول در یک قوطی باز شد و یکی از کارمندان برای خود و
رفقایش از آن شکلاتها مقداری برداشت. طعم و مزه شکلاتها نیشها را باز کرد و دهن
همه به جنبش افتاد و متعاقب آن چندین بسته دیگر مورد ناخنک حضرات از رئیس گرفته
تا مامورین جزو اداره قرار گرفت و گذشته از آن هر یک از اعضا چندین بسته نیز
برای اهل بیت خود کنار گذاشتند که موقع ظهر با خود ببرند!
یک ساعت بعد صندوقها میخکوب و برای تحویل شدن به صاحب جنس
آماده بود و کارمندان نیز در پشت میزهای خود مشغول کار شدند ولی گاهگاهی صدای
زنگ بلند میشد و کارمندان به پیشخدمتها آب خوردن میدادند.
لحظه به لحظه مرض عطش در عمارت گمرک شدت یافت و به فاصله نیم
ساعت بشکه حلبی بزرگ عمارت گمرک خالی و دوباره پر از آب شد ولی تشنگی کارمندان
از بین نرفت! رئیس خواست به منزل جیم شود دید معاون اداره تقاضای دوساعت مرخصی
کرده و سایر اعضا نیز هرکدام به بهانهای طلب مرخصی نموده و قصد خروج را دارند.
ناچار در جای خود باقی ماند.
صدای قار و قور شکم اعضای دله گمرک از هر طرف بلند بود و در
عرض چند دقیقه هجوم عمومی به طرف مستراح شروع شد ولی بدبختانه یا خوشبختانه
عمارت گمرک بیش از یک آبریزگاه گلی و یک آفتابه حلبی نداشت. لحظه به لحظه
مراجعه کنندگان مستراح زیادتر شد و بعد از یک ربع هیچکس در اتاقها دیده نمیشد.
همه برای رفتن به مستراح از سروکول هم بالا میرفتند. فراش، اندیکاتور نویس،
بازرس، هیچکدام طاقت یک دقیقه انتظار را نداشتند. هر کس هم که داخل جایی بود به
این زودیها کارش تمام نمیشد به همین جهت هر کس داخل میشد یک فصل فحش از
بیرونیها میشنید تا کارش تمام شود و بیرون بیاید.
کشاورز فقیر اسکاتلندی بود و فلمینگ نام داشت.
یک روز، در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید، وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید...
پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می زد و تلاش می کرد تا خودش را آزاد کند.
فارمر فلمینگ او را از مرگی تدریجی و وحشتناک نجات می دهد...
روز بعد، کالسکه ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمینگ رسید.
مرد اشراف زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمینگ نجاتش داده بود.
اشراف زاده گفت: " می خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی".
کشاورز اسکاتلندی جواب داد: " من نمی توانم برای کاری که انجام داده ام پولی بگیرم".
در همین لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.
اشراف زاده پرسید: " پسر شماست؟"
کشاورز با افتخار جواب داد:"بله"
با هم معامله می کنیم. اجازه بدهید او را همراه خودم ببرم تا تحصیل کند. اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد...
پسر فارمر فلمینگ از دانشکده پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الکساندر فلمینگ کاشف پنسیلین مشهور شد...
سال ها بعد، پسر اشراف زاده به ذات الریه مبتلا شد.
چه چیزی نجاتش داد؟ پنسیلین !
جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و ردپای آن را. و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.
سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست.
نویسنده: عرفان نظرآهاری
شهسواری به دوستش گفت: بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم.میخواهم ثابت کنم که اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، وهیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی کند.
دیگری گفت: موافقم .اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم .
وقتی به قله رسید ند ،شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند:سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید وآنها را پایین ببرید
شهسوار اولی گفت:می بینی؟بعداز چنین صعودی ،از ما می خواهد که بار سنگین تری را حمل کنیم.محال است که اطاعت کنم !
دیگری به دستور عمل کرد. وقتی به دامنه کوه رسید،هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگهایی را که شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن کرد. آنها خالص ترین الماس ها بودند...
مرشد می گوید: تصمیمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند