پرنده کوچولوی مهاجر

پرنده مردنی است پرواز را به خاطر بسپار

پرنده کوچولوی مهاجر

پرنده مردنی است پرواز را به خاطر بسپار

خاطره پسرونه

نمیدونم چرا این دختر عادت داره فقط موقعی که راه میره حرف بزنه. تا حالا چند بار بهش تذکر دادم سر جاش بشینه اما همین که میخواد به سئوالم جواب بده بلند میشه و راه میافته. درست مثل هلیکوپتر اسباب بازی که وقتی رو زمین هلش بدی ملخش میچرخه!

 هقده سالشه. پلیس امنیت اخلاقی اونو فرستاده. ولی بدون مامور. میگه با دو نفر از دوستاش (پسر) به یه خونه ویلایی رفته بودن.

ــ چی شد که گرفتنتون؟

ــ اون یکی دوست پسرم لومون داد!

ــ ماشالا! چند تا شدن بالاخره؟

ــ به اون یکی گفته بودم که دیگه دوستش ندارم.

ــ این دو نفرو تازه پیدا کرده بودی؟

ــ نه از قبل میشناختم.

ــ از کاری که کردی پشیمونی؟

ــ من که کار بدی نکردم!

ــ خونواده میدونستن شما اونجایی؟

ــ  واسشون فرقی نمیکنه!

حرکات و رفتار دختر داره مشکوک میزنه. میترسم باعث درد سرم بشه...

. دائم داره با وسایل روی میز ور میره. گوشی پزشکی رو به گوشش گذاشته و میخواد صدای قلبمو بشنوه.

ــ اینجا کسی همرات هست یا تنهایی؟

ــ با مامانم اومدم.

ــ بگو بیاد تو.

یه خانم حدود سی و پنج ساله وارد میشه. موهای مش کرده تمام سر و پیشونی اونو پوشونده بود. از روبرو به نظرم رسید اصلا روسری رو سرش نیست. اما از نیم رخ یه پارچه باریک بسته بود.

همین که وارد میشه شروع میکنه به تشر زدن. ظاهرا وقت پیدا کردن دنباله بحثشونو اینجا بگیرن. از حرفاشون چیزی نمی فهمیدم ولی هر دو ازم می خواستن که بینشون قضاوت کنم.

بحثشون شدت گرفت. از هر دو خواستم که تمومش کنن. مادره هم دست دخترشو میگیره و از اتاق میندازه بیرون. درو میبنده و میاد کنارم میشینه. شروع میکنه به درد دل کردن و از هر دری حرف زدن.

نه حوصله و نه وقت گوش کردن به حرفاشو دارم. وسط حرفش میپرم و ازش میخوام بره توی سالن و منتظر نامه باشه.

ــ شما چند سالته دکتر؟

ــ دونستنش چه دردی ازت دوا میکنه؟

ــ میخوام بدونم مجردی یا متاهل؟

ــ این موضوع چه ارتباطی به شما داره؟

ــ باهام مهربونتر باش دکتر! ...

حدسم درست بود. میدونستم امروز توی دردسر میافتم. ولی تمیدونستم به وسیله مادر دختره. همین قدر مونده بود که حین انجام وظیفه یکی بهم ابراز علاقه کنه!

خیلی عصبانی شدم. با اخم بهش نگاه کردم. عنقریب بود که از جام بلند شم و اونو از اتاق بیرون کنم. ولی یاد نصیحت یکی از همکارا افتادم که می گفت در چنین مواردی خونسردی خودتونو حفظ کنید. چون اگه خشونت به خرج بدین و طرف احساس کنه آبروش در خطره به راحتی تغییر موضع میده و شما رو متهم به تعرض میکنه و اونوقت دیگه ورق بر میگرده و کاری از دستتون برنمیاد.

راست میگفت. باید خیلی مراقب رفتارم میبودم. استرس شدیدی بهم دست داد. یه نگاه محبت آمیزی بهش انداختم تا خیالش راحت یشه. یاد کامنت یکی از خوانندگان محترم (ساناز) افتادم که در مواجهه با چنین شرایطی یه پروتکل پیشنهاد کرده بود. خودش که مدعی بود خوب جواب میده. اما توی اون شرایط پر استرس دقیقا یادم نمیومد که جریان چی بود. فقط میدونستم که یه جور تبادل شماره تلفن بود.

این بود که به اون خانم گفتم اینجا پر از چشم و گوشه و واسمون دردسر میشه. شماره خودمو دادم و گفتم که بعدا باهام تماس بگیره.

نفس راحتی کشیدم . یه خرده که حالم بهتر شد یادم اومد که ساناز گفته بود از طرف شماره میگیره! پس چرا من شماره خودمو بهش دادم؟ حالا این افتضاحو چطور جمع کنم. بیشتر که فکر کردم به خودم گفتم حالا چه اصراری بود شماره واقعی خودمو بدم. مگه چاقو زیر گلوم گرفته بود؟ کی باور میکنه من این وسط هول شده بودم و منظوری نداشتم!

تازه من که با فرماندار اینجا اصلا میونه خوبی ندارم و دائم با هم درگیر هستیم. پس چرا به فکرم نرسید شماره فرماندارو بدم؟ البته بعید نبود بعدا ازم قدردانی کنه!

راستش قضیه اونقدر که فکر میکردم جدی نبود. با چند بار ریجکت کردن و تغییر صدا و ... قال قضیه کنده شد. ولی مهم این بود که اون شرایط بحرانی رو مدیریت کردم خیر سرم!

این اولین بار نبود که چنین افتضاحی بار آوردم. دفعه قبلی چند سال قبل بود.

اواخر دوران دانشجویی بود. داخل انتشارات دانشکده ایستاده بودم و داشتم جزوه هامو مرتب میکردم. مسئول انتشارات سرگرم کار خودش بود. یه دختر خانم وارد میشه. از قیافش معلومه که سال پایینی هست. نحوه ورودش عجیب بود. پشتشو به دیوار چسبونده بود و در حالیکه سعی میکرد حداکثر فاصله رو ازم حفظ کنه جلو اومد. با تعجب بهش نگاه کردم. چند برگ جزوه دستش بود. کمی ایستاد و به همون شکل خارج شد.

خیلی بهم برخورد. البته الان میدونم که احتمالا منظورش یه جور جلب توجه بود. ولی توی اون لحظه این رفتارشو یه توهین به خودم تلقی کردم. چند دقیقه بعد دخترخانوم دوباره با همون اطوار وارد شد. مسئول انتشارات سرش شلوغ بود. اینبود که جزوه هاشو روی میز گذاشت و دوباره رفت بیرون. تصمیم گرفتم اساسی حالشو بگیرم.

یه فکری به سرم زد. به پشت سرم نگاه کردم. دختر توی سالن داشت با دوستاش گپ میزد. سریع دو تا برگ از جزوه ها رو برداشتم و روی سومی یه گوشه کادر کشیدم و شماره خودمو توی اون نوشتم. بعد همه چیو مرتب کردم. هدفم اینبود که حسابی اونو سر کار بذارم.

آماده میشدم که از اونجا بیام بیرون. یه لبخند شیطنت آمیز روی لبم بود و چشمام برق میزد! در همین حین دختر هم وارد شد. جزوه ها رو برداشت و به مسئول انتشارات داد و گفت: لطفا از روی این سی و پنج سری تکثیر کنین!

پاهام سست شده بود. لبخند تبدیل به زهرخند شد. سرجام میخکوب شده بودم و به بخت بدم لعنت میفرستادم.

خودتون میتونین حدس بزنین یه شماره تلفن که توی جزوه یه دختر نوشته شده باشه واسه پسرای کلاس چه جذابیتی میتونه داشته باشه. منم از اون به بعد تا چند روز مثل یه مجسمه بلاهت شده بودم مصداق اون جذابیت!

خودم میدونم افتضاح این دو تا ماجرا چیزی در حد تیم ملی بود ولی مدیون باشین اگه بخواین راجع به من بد فکر بکنین

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد