پرنده کوچولوی مهاجر

پرنده مردنی است پرواز را به خاطر بسپار

پرنده کوچولوی مهاجر

پرنده مردنی است پرواز را به خاطر بسپار

روح یک چاه

 

 

یک چاه و پاسگاهی کنار چاه . تختخوابی کنار دهانه ی چاه گذاشته اند . مقداری طناب حلقه شده به میخ آویزان است . کنار تخت خواب یک دلو آب ، مقداری سنگ و یک در پوش برای در چاه، مقدار زیادی چوب و خرت و پرت. از ته چاه ناله ی یکنواخت مردی بلند است . مرد پاسدار روی تخت نشسته ، در حال بستن قابلمه ی غذا و وسایلش ، لقمه ای را که در دهان دارد با آرامش می جود. ناله های ته چاه یکدفعه قطع می شود . مرد پاسدار از جویدن باز می ماند و بر می گردد و چاه را نگاه می کند. یک دفعه فریاد بلندی از ته چاه به گوش....

می رسد. مرد آرام آرام لقمه را می جود و گوش می دهد. نعره بلند تر می شود . مرد لقمه را می بلعد. فریاد ته چاه گوش خراش تر می شود . مرد پاسدار بلند شده ، خشمگین سر چاه می آید و خم می شود ، نعره قطع می شود. صدا التماس آمیز به گوش می رسد : «آقا ، آقا ، آقا!» مرد پاسدار یک مشت سنگ و کلوخ از کنار چاه بر می دارد و به ته چاه می کوبد. ناله ی ته چاه تهدید آمیز می شود:« های های های آها ! » مرد پاسدار بلند می شود ، به ساعت نگاه می کند و خود را آماده می سازد ، به دور و بر سرکی می کشد، منتظر پاسدار دوم است . صدای ته چاه دوباره تبدیل به ناله می شود ، ناله قطع و باز نعره شروع می شود . مرد بر می گردد ، نعره بلند تر می شود . مرد نزدیک می رود و چاه را نگاه می کند. صدای ته چاه التماس آمیز است:«آقا آقا آقا!» . مرد پاسدار خم می شود و فریاد می زند: «خفه !» و خشمگین در پوش چاه را روی حلقه ی چاه بر می گرداند. صدای ته چاه تهدید آمیز می شود:« آهای های های !» چند لحظه چیزی از ته چاه به در پوش می خورد و به دنبال ضجه  بلندی از ته چاه ، مرد سنگی روی در پوش می گذارد و صدای ناله از ته چاه اوج می گیرد.
پاسدار دوم وارد می شود. پاسدار اول کوله پشتی را برداشته با عجله خارج می شود . پاسدار دوم کوله پشت اش را روی تخت می گذارد و کلاهش را بر می دارد ، آماده می شود. صدای ناله آنچنان بلند است که مرد پاسدار را متوجه چاه می کند . نزدیک می رود. سنگ روی در پوش را بر می دارد و در پوش را کنار می زند صدای ناله قطع می شود و صدا ، التماس آمیز:«آقا، آقا، آقــا !» مرد خم می شود و داد می زند :«های» صدا التماس آمیز :«آقــا آقا!» مرد بلند می شود و می آید و کوله پشتی را باز می کند و تکه ای نان می برد و پایین می اندازد، منتظر می شود ، صدا می برد . مرد بر می گردد و روی تخت خواب می نشیند و آماده می شود که غذا بخورد . صدا ، التماس آمیز :« آقا ! ، آقا ! » مرد بر می گردد و از زیر تخت قمقمه ای در می آورد و از آب توی دلو پر می کند و درش را می بندد و می رود لب چاه  و داد می زند :« هی!» و قمقمه را می اندازد توی چاه . صدا قطع می شود . مرد بر میگردد و سر بساط غذا می نشیند. صدای ناله دوباره از ته چاه . مرد پاسدار لب چاه می آید . صدا ، التماس آمیز : « آقا، آقا! » مرد داد می زند : « هی! » صدا از ته چاه : «آقا  آقا ، آقا! » مرد بلند می شود و فکر می کند، بر می گردد و حلقه ی طناب را نگاه می کند ، دوباره خم می شود و توی چاه داد می زند :« هی! هی! هی!» صدا ، التماس آمیز :« آقا ،آقا ،آقا! »مرد می رود و با تردید طناب را از روی میخ بر می دارد و می آورد . فکر می کند ، دور و برش را نگاه می کند ، طناب را به چاه آویزان می کند . صدای چاه آرام آرام عوض می شود ، خوشحال و امیدوار و ممنون است :«آقا آقا ،آقا!» مرد پاسدار شروع می کند به جمع کردن طناب. با زحمت طناب را بالا می کشد . صدای چاه آرام آرام تغییر می کند، خوشحال ، امیدوار ، کینه توزانه و  تهدید آمیز می شود:«آقا ، آقا ،آقا ،آقا» یک جفت دست بسیار بزرگ ، به لب چاه بند می شود . مرد پاسدار دستپاچه و وحشت زده ، به چاه نگاه می کند . یکدفعه طناب را رها می کند و در فکر چاره است . غولی به زور خود را از حلقه ی چاه بالا می کشد . مرد پاسدار دست و پا گم کرده ، فرار می کند . غول خم می شود و چوبی از زمین بر می دارد و با قهقهه ، مرد پاسدار را دنبال می کند

سال 1350
 

غلامحسین ساعدی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد