پرنده کوچولوی مهاجر

پرنده مردنی است پرواز را به خاطر بسپار

پرنده کوچولوی مهاجر

پرنده مردنی است پرواز را به خاطر بسپار

ادعا

یه مرد 80 ساله میره برای چک آپ
دکتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده
هیچوقت به این خوبی نبودم
تازگیا با یه دختر 25 ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسه
نظرت چیه دکتر؟!
دکتر چند لحظه فکر میکنه و میگه:
خب بذار یه داستان برات تعریف کنم
من یه نفر رو می شناسم که شکارچی ماهریه
اون هیچوقت تابستونا رو برای شکار کردن از دست نمیده
یه روز که می خواسته بره شکار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر میداره و میره توی جنگل!
همینطور که میرفته جلو یهو از پشت درختها یه پلنگ وحشی ظاهر میشه و میاد به طرفش شکارچی چتر رو می گیره به طرف پلنگ و نشونه می گیره و
بنگ!
پلنگ کشته میشه و میفته روی زمین!!!
پیرمرد با حیرت میگه: این امکان نداره!
حتما یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده!
دکتر یه لبخندمیزنه و میگه:
دقیقا منظور منم همین بود !!
نتیجه اخلاقی:هیچوقت درمورد چیزی که مطمئن نیستی نتیجه کارخودته ادعا نداشته نباش

 

مراقب باشید خیلی دیر نشه

 

کلاس دهم

وقتی سر کلاس زبان نشستم ..به بهترین دوسـتم و موهای بلند و ابریشمینش چشم دوختم و آرزو کــردم که کاش مال من بود ..ولی اون هیچ توجهی به من نداشت و میدونستم که احساسی به من نداره . .بعد از کلاس اون به طرف من اومد و ازم جزوه هایی رو که دیروز گم کرده بود و  نداشت درخواست کرد من جزوه هارو بهش دادم و اون ازم تشکر کردو صورتمو بوسید

همون موقع خواستم بهش بگم که دوستش دارم و فقط نمیخوام که یه  دوست ساده باشیم ولی نفهمیدم که چرا روم نشد بهش بگم  

کلاس یازدهم

..تلفن زنگ زد ..خودش بود خیلی ناراحت بود و زیر لب چیزایی با گریه میگفت درباره این که چه جوری قلبش از عشق  شکسته بود از من خواست برم اون جا که تنها نباشه و من رفتم ..تا روی مبل نشستم و به چشمای نازش خیره شدم آرزو کردم که کاش مال من بود .. ولی اون این احساس رو  نداشت و من اینو می دونستم .بعد از دوساعت و دیدن یه فیلم کمــدی و خوردن سه بسته چیپس ..تصمیم گرفت که بره بخوابه ..به من نگاه کرد و گفت :متشکرم و ضورتمو بوسید...

همون موقع خواستم بهش بگم که دوستش دارم و فقط نمیخوام که یه  دوست ساده باشیم ولی نفهمیدم که چرا روم نشد بهش بگم    
 سال آخر

روز قبل از جشن  اون به اتاق من اومد و بهم گفت که دوستش مریض شده و به نظر نمیاد به این زودی حالش خوب شه و  کسی رو ندارم که باهاش تو جشن شرکت کنم

منم کسی رو نداشتم که باهاش برم به جشن ....ما تو کلاس هفتم به هم قول داده بودیم هر موقع خواستیم بریم جایی و کسی رو نداشتیم ..مث دو تا دوست با هم به اون جا بریم ..شب جشن ..وقتی همه چی تموم شده بود ..من جلوی پله های خونه شون ایستاده بودم و به اون خیره شده بودم که داشت به من لبخند میزد

 و با چشمای مث کریستالش به من خیـره شده بود ..من آرزو کردم که اون مال من بود  ولی اون این جوری فکر نمیکرد و احساس مـن رو نداشـت و من اینو می دونستم ..اون گـــــــــفت :خیلی خوش گذشت ..مرسی ...وصورتــمو بوسید

همون موقع خواستم بهش بگم که دوستش دارم و فقط نمیخوام که یه  دوست ساده باشیم ولی نفهمیدم که چرا روم نشد بهش بگم

روز فارغ التحصیلی

روزا  و هفته ها و ماهها تا چشم به هم زدم گذشت و روز فارغ التحصیلی رسیـد ..من می دیدم که اون مث یه فرشته خرامان خرامان رفت بالای سن و مدرکش رو گرفت ..آرزو کردم که کاشکی مال من بود ولی اون احساس منو نداشت و من اینو خبر داشتم ..قبل از این که همه برن خونه شون اون با لباس فارغ التحصیلیش  اومد به طرف من و شروع به گریه کرد ..من اونو در آغوش گرفتم و دلداریش دادم ..بعدش اون سرشو از روی شونه من بلند کرد و گفت :تو بهترین دوست منی ازت ممنونم و صورتمو بوسید ..

همون موقع خواستم بهش بگم که دوستش دارم و فقط نمیخوام که یه  دوست ساده باشیم ولی نفهمیدم که چرا روم نشد بهش بگم

  

ادامه مطلب ...

مرگ همکار

 

               

یکروز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود:

 «دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنیم.»


در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده که بوده است.
این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد مى‌شد هیجان هم بالا مى‌رفت. همه پیش خود فکر مى‌کردند
: «این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!»

کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد.

آینه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصویر خود را مى‌دید. نوشته‌اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:

«تنها یک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جزء خود شما. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید زندگى‌تان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقیت‌هایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید به خودتان کمک کنید.

زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدین‌تان، شریک زندگى‌تان یا محل کارتان تغییر مى‌کند، دستخوش تغییر نمى‌شود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى‌کند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى‌باشید.

مهم‌ترین رابطه‌اى که در زندگى مى‌توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.

 

راه بهشت

 

 

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تامرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند!

پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"

دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."

- "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم."

دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می‌خواهد بنوشید."

- اسب و سگم هم تشنه‌اند.

نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."

مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.

مسافر گفت: " روز بخیر!"

مرد با سرش جواب داد.

- ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم.

مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهیدبنوشید.

مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.

مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.

مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟

- بهشت!

- بهشت؟!! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!

- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.

مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! "

-  کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند!!! چون تمام آنهایی که حاضرندبهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند...

بخشی از کتاب "شیطان و دوشزه پریم "  اثر پائولو کوئیلو

حماقت و کار هوشمندانه

چون در بهشت بودم... مردی هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم هم حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی از طلا بود و یکی از نقره. اما مرد گدا همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد.
این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سکه به او نشان می‌دادند و مرد گدا همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد.
تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه مرد گدا را آنطور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند.
مرد پاسخ داد: حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من از آنها احمق‌ترم. شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام.

اگر کاری که می‌کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند

جایگاهی کوچک وگاو

 

 

 

 

فیلسوفی همراه با شاگردانش در حال قدم زدن در یک جنگل بودند و درباره   ی    اهمیت ملاقات های غیرمنتظره گفتگو می کردند. بر طبق گفته های استاد

تمامی چیز هایی که در مقابل ما قرار دارند .به ما شانس و فرصت یادگیری و یا آموزش دادن را می دهند.

در این لحظه بود که به درگاه و دروازه محلی رسیدند که علیرغم آنکه در مکان بسیار مناسب واقع شده بود.معذالک ظاهری  بسیار حقیرانه داشت.

شاگرد گفت :

-این مکان را ببینید.شما حق داشتید.من در اینجا این را آموختم که بسیاری از مردم ،در بهشت بسر می بردند،اما متوجه آن نیستند و همچنان در شرایطی بسیار بد و محقرانه زندگی می کنند.

استاد گفت:

-من گفتم آموختن و آموزش دادن مشاهده امری که اتفاق می افتد،کافی نمی باشد.

بایستی دلایل را بررسی کرد.پس فقط وقتی این دنیا را درک می کنیم که متوجه علتهایش بشو یم.

سپس در آن خانه را زدند و مورد استقبال ساکنان آن قرار گرفتند.یک زوج زن و شوهر و تعداد 3 فرزند ،با لباسهای  پاره و کثیف.

استاد خطاب به پدر خانواده می گوید:

-شما در اینجا در میان جنگل زندگی می کنید،در این اطراف هیچ گونه کسب و تجارتی وجود ندارد؟چگونه به زندگی خود ادامه می دهید؟

و آن مرد نیز در آرامش کامل پاسخ داد:

-دوست من ما در اینجا ماده گاوی داریم که همه روزه ،چند لیتر شیر به ما می دهد.یک بخش از محصول را یا می فروشیم و یا در شهر همسایه با دیگر مواد غذایی معاوضه می کنیم.با بخش دیگر اقدام به  تولید پنیر ،کره و یا خامه برای مصرف شخصی خود می کنیم.و به این ترتیب به زندگی خود ادامه می دهیم.

استاد فیلسوف از بابت این اطلاعات تشکر کرد و برای چند لحظه به تماشای آن مکان پرداخت و از آنجا خارج شد.در میان راه،رو به شاگرد کرد وگفت:

آن ماده گاو را از آنها دزدیده و از بالای آن صخره روبرویی به پایین پرت کن.

-         اما آن حیوان تنها راه امرار معاش آن خانواده است.

و فیلسوف نیز ساکت ماند ...آن جوان بدون آنکه هیچ راه دیگری داشته باشد،همان کاری را کرد که به او دستور داده شده بود و ان گاو نیز در آن حادثه مرد.

این صحنه در ذهن آن جوان باقی ماند و پس از سالها ،زمانی که دیگر یک بازرگان موفق شده بود،تصمیم گرفت تا به همان خانه بازگشته و با شرح ما وقع از آن خانواده تقا ضای بخشش و و به ایشان کمک مالی نماید.

اما چیزی که باعث تعجبش شد این بود که آن منطقه تبدیل به یک مکان زیبا شده بود  با درختانی شکوفه کرده،ماشینی که در گاراژ پارک شده و تعدادی کودک که در باغچه خانه مشغول بازی بودند.با تصور این مطلب که آن خانواده برای بقای خود مجبور به فروش آنجا شده اند،مایوس و ناامید گردید.لذا در را هل دادووارد خانه شد و مورد استقبال یک خانواده بسیار مهربان قرار گرفت.

سوال کرد:

-آن خانواده که در حدود 10 سال قبل اینجا زندگی می کردند کجا رفتند؟

جوابی که دریافت کرد،این بود:

-آنها همچنان صاحب این مکان هستند.

  وحشت زده و سراسیمه و دوان دوان وارد خانه شد.صاحب خانه اورا شناخت واز احوالات استاد فیلسوفش پرسید.اما جوان مشتاقانه در پی آن بود که بداند چگونه ایشان موفق به بهبود وضعیت آن مکان .زندگی به آن خوبی شده اند.

آن مرد گفت:

-ما دارای یک گاو بودیم،اما وی از صخره پرت شد و مرد.در این صورت بود که برای تامین معاش خانواده ام مجبور به کاشت سبزیجات و حبوبات شدم..گیاهان و نباتات با تاخیر رشد کردند و مجبور به بریدن مجدد درختان شدم و پس از ان به فکر خرید چرخ نخ ریسی افتادم و با آن بود که به یاد لباس بچه هایم افتادم ،و با خود همچنین فکر کردم که شاید بتوانم پنبه هم بکارم.به این ترتیب یکسال سخت گذشت،اما وقتی خرمن محصولات رسید،من در حال فروش و صدور حبوبات ،پنبه و سبزیجات معطر بودم ..هرگز به  این مسئله فکر نکرده بودم که همه قدرت و پتانسیل من در این نکته خلاصه می شد که :چه خوب شد آن گاو مرد.

 

گروه ۹۹

 

 

پادشاهی که بر یک کشور بزرگ حکومت می کرد ولی باز هم از زندگی خود راضی نبود اما خودش نیز علت را نمی دانست !

روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد و هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد ، صدای ترانه ای را شنید و متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد ...
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید : چرا اینقدر شاد هستی ؟  

آشپز جواب داد : قربان ، من فقط یک آشپز هستم و  تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم ؛ ما خانه حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم ؛  بدین سبب من راضی و خوشحال هستم ...  
پس از شنیدن سخن آشپز ، پادشاه با وزیر در این مورد صحبت کرد و  وزیر به پادشاه گفت : قربان ، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست ! اگر او به این گروه نپیوندد ، نشانگر آن است که مرد خوشبختی است !
 
پادشاه با تعجب پرسید : گروه 99 چیست ؟!!
 
وزیر جواب داد : اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست ، باید این کار انجام دهید : یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید و  به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست ...!  
پادشاه بر اساس حرفهای وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند ...

آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید ، با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد و با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت !!!

آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد : 99 سکه ؟!!

آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است و  بارها طلاها را شمرد ، ولی واقعا 99 سکه بود !

او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست و فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد : اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد ، اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد ...   
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند !
تا دیروقت کار کرد ، به همین دلیل صبح ­ روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند ...

آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند و فقط تا حد توان کار می کرد .
پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از وزیر پرسید ؟!  
وزیر جواب داد : قربان ، این آشپز رسما به عضویت گروه 99 درآمد!

اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند : آنان زیاد دارند اما راضی نیستند ، تا آخرین حد توان کار می کنند تا بیشتر بدست آورند ، می خواهند هر چه زودتر " یکصد " سکه را از آن خود کنند و این علت اصلی نگرانی ها و آلام آنان است ...

مشکلات اختلاف اصطلاحات زبان‌شناسی


در آن دورانی که کسی نمی‌توانست به وجود توالت عمومی اطمینان داشته باشد، خانمی انگلیسی سفری به هندوستان را برنامه‌ریزی کرد. مهمان‌خانهء کوچکی را که متعلّق به مدیر مدرسهء محلّی بود در نظر گرفت و اطاقی رزرو کرد. چون نگران بود که آیا در مهمانخانه توالت وجود دارد یا خیر، در نامه‌ای به مدیر مدرسه سؤال کرد که آیا در مهمانخانهء مزبور WC وجود دارد یا خیر.
مدیر مدرسه تسلّط کاملی به زبان انگلیسی نداشت. نزد کشیش محلّی رفت و پرسید که WC به چه معنی است. کشیش هم تا آن زمان نشنیده بود. دو نفری همّت گماشتند تا معانی احتمالی این دو حرف را بیابند و نهایتاً به این نتیجه رسیدند که خانم مزبور طالب

Wayside Chapel

 است که بداند آیا (کلیسای کنار جادّه) نزدیک مهمانخانه وجود دارد یا خیر. ابداً به ذهنشان خطور نکرد که این دو حرف ممکن است به معنی توالت باشد.
مدیر مدرسه در جواب خانم نامه‌ای نوشت. متن نامه به شرح زیر است:
خانم عزیز در کمال مسرّت به اطّلاع شما می‌رسانم که در 9 مایلی مهمانخانه یک WC وجود دارد که در میان بیشه‌ای از درختان کاج قرار گرفته و اطراف آن را چشم‌اندازی زیبا فرا گرفته است. این WC گنجایش 229 نفر را دارد و روزهای یکشنبه و پنجشنبه باز است. چون انتظار می‌رود افراد بسیاری در ماه‌های تابستان به اینجا بیایند، توصیه می‌کنم زودتر تشریف بیاورید.. امّا، در این WC فضای ایستاده هم زیاد وجود دارد. این وضعیت مطلوبی نیست بخصوص اگر عادت داشته باشید مرتّباً به آنجا بروید. شاید برای شما جالب باشد که بدانید دختر من در WC ازدواج کرد و در آنجا بود که با شوهرش ملاقات کرد. واقعهء بسیار عالی و جالبی بود. در هر محلّ نشستن ده نفر نشسته بودند. مشاهدهء سیمای آنها و شادمانی آشکار بسیار دلپذیر بود. از هر زاویه می‌توان عکس گرفت. متأسّفانه همسرم بیمار شده و اخیراً نتوانسته به آنجا برود. تقریباً یک سال از آخرین مرتبه‌ای که رفته می‌گذرد که البتّه برای او بسیار دردناک است.
البتّه مسرور خواهید شد که بدانید بسیاری از مردم ناهارشان را با خودشان می‌آورند و تمام روز را آنجا می‌گذرانند که برایشان بسیار دلپذیر است. دیگران ترجیح می‌دهند قبل از وقت بیاییند و تا آخرین لحظه هم بمانند. به آن بانوی محترم توصیه می‌کنم روزهای پنجشنبه به آنجا بروید زیرا نوازندهء اُرگ نیز می‌آید و همراهی می‌کند..
جدیدترین چیزی که افزوده شده ناقوسی است که هر وقت کسی وارد می‌شود زنگ می‌زند. بازاری هم در آنجا داریم که نشیمن‌گاه مخملی برای همه فراهم می‌کند چون بسیاری بر این باورند که مدّتها است چنین چیزی لازم بوده است. چشم به راهم که شما را تا آنجا همراهی کنم و شما را در جایی قرار دهم که همه بتوانند شما را ببینند. با احترامات فائقه – مدیر مدرسه
خانم مزبور وقتی نامه را خواند غش کرد ... و البتّه هیچوقت به هندوستان نرفت.

ارزش واقعی

یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟

 

دست همه حاضرین بالا رفت.

 

سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگا ه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟

 

و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.

 

این بارمرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان ، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.

 

و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که

 

می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم

هدیه

مردی دختر سه ساله ای داشت . روزی مرد به خانه امد و دید که دخترش گران ترین کاغذ زرورق کتابخانه اورا برای آرایش یک جعبه کودکانه هدر داده است . مرد دخترش را به خاطر اینکه کاغذ زرورق گرانبهایش را یه هدر داده است تنبیه کرد و دخترک آن شب را با گریه به بستر رفت وخوابید . روز بعد مرد وقتی از خواب بیدار شد دید دخترش بالای سرش نشسته است و ان جعبه زرورق شده را به سمت او دراز کرده است .مرد تازه متوجه شد که آن روز ،روز تولش است و دخترش زرورق ها رابرای هدیه تولدش مصرف کرده است . او با شرمندگی دخترش رابوسید و جعبه رااز او گرفت و در جعبه را باز کرد اما با کمال تعجب دید که جعبه خالی است مرد بار دیگر عصبانی شد به دخترش گفت که جعبه خالی هدیه نیست وباید چیزی درون آن قرار داد . اما دخترک با تعجب به پدر خیره شد وبه او گفت که نزدیک به هزار بوسه در داخل جعبه قرار داده است تا هر وقت دلتنگ شدباباز کردن جعبه یکی از این بوسه ها را مصرف کند
می گویند پدر آن جعبه را همیشه همراه خودداشت و هرروز که دلش می گرفت درب آن جعبه راباز می کرد وبه طرز عجیبی آرام می شد. هدیه کار خود را کرده بود