پرنده کوچولوی مهاجر

پرنده مردنی است پرواز را به خاطر بسپار

پرنده کوچولوی مهاجر

پرنده مردنی است پرواز را به خاطر بسپار

بطری

یک روز صبح، که همراه با یک دوست آرژانتینی در صحرای موجاوه قدم می زدیم، چیزی را دیدیم که در افق می درخشید. هر چند قصد داشتیم به یک دره برویم، اما مسیرمان را عوض کردیم تا ببینیم آن درخشش از چیست. تقریبا یک ساعت در زیر آفتابی که مدام گرم تر می شد، راه رفتیم و تنها هنگامی که به آن رسیدیم، فهمیدیم چیست. یک بطری خالی بود. شاید از چند سال پیش در آن جا افتاده بود. غبار صحرایی در درونش متبلور شده بود. از آنجا که صحرا بسیار گرم تر از یک ساعت قبل شده بود، تصمیم گرفتیم دیگر به سمت دره نرویم. به هنگام بازگشت، فکر کردم:

چند بار به خاطر درخشش کاذب راهی دیگر، از پیمودن راه خود باز مانده ایم؟

 اما باز هم فکر کردم:

 اگر به سمت آن بطری نمی رفتیم، چه طور می فهمیدیم فقط درخششی کاذب است؟

 

نظرات 1 + ارسال نظر
بهارین 1 - دی‌ماه - 1386 ساعت 13:31 http://baharin.blogsky.com

سلام راحیل جان
خوبی؟
وبلاگت قشنگه
به منم وقت کردی سر بزن
منتظرتم
راستی این داستانه...این داستان گاهی تو زندگی ما هم رخ می ده
تا چیزی رو تجربه نکنیم نمی فهمیم...در واقع باید تجربه کنیم و تا نفهمیم چی به چیه دست بردار نیستیم.حتی اگر به ضررمون هم باشه
منتظرتم
همیشه شاد باشی

بهارین عزیز از حسن نظرت ممنونم
من هم وبلاگت رو دیدم و مطالب زیبات رو خوندم
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد