گوش کن:
صدای پنجه آفتاب
که بر شیروانی زندگی
دوباره چهار دست و پا
قدم میگذارد
امروز آرام و بی صدا
فردا شاید پر هیاهو.
گوش کن تو را صدا میزند ستاره ای که فراری از نادانی ظالمانه تاریک
محو در تابش خورشید
هنوز هست
هنوز پر نور .
گم شده زیر اینهمه ظهورآفتاب.
تامل کن
زنبوری وز وز زمانه را میخواند
(شاید شبی باشی و صبحی نه!)
نگاه کن
چه ظالمانه بر انبوه مزرعه عمر کلاغهای بی تفاوتی هجوم برد
و دانه دانه گندمهای سبز نشده اندیشه را
از خاک ذهن بشر میخورند
و تنها
فضله تکرار بر عبور لحظه ها میگذارند!
راحیل
سلام
شعر قشنگی نوشتی در ضمن از اسم وبلاگت هم خیلی خوشم اومد
به من سر بزن میخوام نظرت رو در مورد نوشته هام بدونم
سلام
وقتی بچهایم آرزوهامونم قشنگه
وقتی بزرگ میشیم آرزوهامونم با ما بزرگ میشن
شاید الان به جای کفش ورنی آرزوی داشتن ......
محیط وبلاگت خیلی قشنگه اما مطالبت مثل من کمه من پیشنهاد میکنم اینجارم ببینیhttp://www.owl.blogsky.com/ حتما خوشت میاد
توام به من سر بزن و به جغد سلام مارو برسون
حق باشماست. یه جورایی شبیه اون داستانه. من لینک وبلاگ شما را توی وبلاگم میکذارم و هر وقت وبلاگم به روز شد لینکش را برایتان میفرستم.
شعر بگید. هر چند که من مدتهاست دیگر شعر نمیخانم. گاهی گذشته ها را زمزمه میکنم ولی خیلی وقت است که شعر جدیدی نخانده ام.