پرنده کوچولوی مهاجر

پرنده مردنی است پرواز را به خاطر بسپار

پرنده کوچولوی مهاجر

پرنده مردنی است پرواز را به خاطر بسپار

درد

درد های من

گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست

                                                 درد مردم زمانه است

مردمی که چین پوستینشان

مردمی که روی آستینشان

مردمی که نامهایشان

جلد کهنهء شناسنامه هایشان

                                            درد میکند

این سماجت عجیب

پافشاری شگفت دردهاست

درد های آشنا

دردهای بومی غریب

دردهای خانگی.

اولین قلم  حرف درد را

                           درد دلم نوشته است!

دست سر نوشت

 خون درد رابا گلم سرشته است!

پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟

       دفتر مرا

          دست دردمیزند ورق

                                      شعر تازه مرا

                                                        درد گفته است

                                                                           درد هم شنفته است

                   درد حرف نیست

                                         درد نام دیگر من است!

                                                                                قیصر امین پور

 

بدم می آید

بی تو از چادر گلدار بدم می آید

 

از نگاه در و دیوار بدم می آید

 

آنقدر دیر رسیدی به شب راه آهن

 

که از دهقان فداکار بدم می آید

زبان بی زبانی

گفتم دل من فقط تو را می پاید

 

از سوی تو هم عنایتی می باید

 

تو هم به زبان بی زبانی گفتی

 

ای بی همه چیز از تو بدم می آید

پایان شب سیاه

مریم سر عشق بی کلاه است این بار

 

عیسای تو میو ء گناه است اینبار

 

نو میدی من عجیب نومیدا نه است

 

پایان شب سیاه  سیاه است اینیار

                                            علی اکبر یاغی طلب

چیزی نمانده است

کم کم تمام میشوم و حرف میزنم

 

دارم حرام میشوم و حرف میزنم

 

مثل تمام هم سفرانم که مرده اند

 

این زندگان تازه جوانم که مرده اند!


یک صندلی برایم نمانده است

 

یا شیشه ای برای شکستن نمانده است

 

حتی دو قطره شعر برایم نمیچکد

 

از این دهان بسته صدایم نمیچکد

دروغ

 

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند.

اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است.

بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند وعلت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند.

   آنها به استاد گفتند: ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.».....

استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند.

چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند....

آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند.....

سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود:

 

کدام لاستیک پنچر شده بود....؟!!!

مهندسی و مدیریت

مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمّی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید:

"ببخشید آقا ؛ من قرار مهمّی دارم ، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم   به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"

مرد روی زمین : "بله، شما در ارتفاع حدودا ً ۶ متری در طول جغرافیایی "۱٨'۲۴۸۷ و عرض جغرافیایی "۴۱'۲۱۳۷ هستید."

مرد بالن سوار : " شما باید مهندس باشید."

مرد روی زمین : "بله، از کجا فهمیدید؟؟"

مرد بالن سوار : " چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا ً دقیق بود به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"

مرد روی زمین : " شما باید مدیر باشید. "

مرد بالن سوار : " بله، از کجا فهمیدید؟؟؟"

مرد روی زمین : " چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا میخواهید بروید. قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند.

 واقعیت این است که شما هنوز در موقعیت قبلی  هستید ؛ هر چند ممکن است من در بیان موقعیت شما چند میلیمتر خطا داشته باشم!"

حقیقت

مرا به عشق تو چندان نیاز مبرم نیست

 

بدون عشق تو هم زندگی جهنم نیست

 

تو مثل شاخه گلی  بودی ای عزیز، ولی

 

قبول کن که در این روزگار گل کم نیست

 

تو در محاصره ابرهای تردیدی

 

برای پاک شدن چهره ات مصمم نیست

 

ولی چگونه ز عشق تو دست بردارم

 

تویی که غیر تو در خاطرم مجسم نیست

 

اگرچه آنچه که گفتم حقیقت است ولی

 

هنوز بر تو عزیزم کسی مقدم نیست

کرگدن و دم جنبانک

یک کرگدن جوان، داشت تنهایی توی جنگل می رفت. دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می کرد، او را دید. و از او پرسید که چرا تنهاست. کرگدن گفت: «همه ی کرگدن ها تنها هستند.» دم جنبانک گفت: «یعنی تو یک دوست هم نداری؟» کرگدن پرسید: «دوست یعنی چی؟» دم جنبانک گفت: «دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت داشته باشد، و به تو کمک بکند.» کرگدن گفت: «ولی من که کمک نمی خواهم.» دم جنبانک گفت: «اما باید یک چیزی باشد، مثلاً لابد پشت تو می خارد، لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند، یکی باید حشره های پوستت را بردارد.» کرگدن گفت: «اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم. پوست من خیلی کلفت و صورتم زشت است. همه به من می گویند پوست کلفت.» دم جنبانک گفت: «اما دوست عزیز، دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست.» کرگدن گفت: «قلب؟ قلب دیگر چیست؟ من فقط پوست دارم و شاخ.» دم جنبانک گفت: «این که امکان ندارد، همه قلب دارند.» کرگدن گفت: «کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمی بینم!» دم جنبانک گفت: «خب، چون از قلبت استفاده نمی کنی، آن را نمی بینی؛ ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری.» کرگدن گفت: «نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً یک قلب کلفت دارم.» دم جنبانک گفت: «نه، تو یک قلب نازک داری. چون به جای این که دم جنبانک را بترسانی، به جای این که لگدش کنی، به جای این که دهن گنده ات را باز کنی و آن را بخوری، داری با او حرف می زنی.» کرگدن گفت: «خب، این یعنی چی؟» دم جنبانک جواب داد: «وقتی که یک کرگدن پوست کلفت، یک قلب نازک دارد یعنی چی؟! یعنی این که می تواند دوست داشته باشد، می تواند عاشق بشود.» کرگدن گفت: «اینها که می گویی یعنی چی؟» دم جنبانک گفت: «یعنی ... بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار ... » کرگدن چیزی نگفت. یعنی داشت دنبال یک جمله ی مناسب می گشت. فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید. اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند. داشت حشره های ریز لای چین های پوستش را با نوک ظریفش برمی داشت. کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید. اما نمی دانست دقیقاً از چی خوشش می آید. کرگدن گفت: «اسم این دوست داشتن است؟ اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری؟» دم جنبانک گفت: «نه اسم این نیاز است، من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می شود احساس خوبی داری، یعنی احساس رضایت می کنی. اما دوست داشتن از این مهمتر است.» کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید اما فکر کرد لابد درست می گوید. روزها گذشت، روزها، هفته ها و ماه ها، و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست، هر روز پشتش را می خاراند و هر روز حشره های کوچک را از لای پوست کلفتش بر می داشت و می خورد، و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت. یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: «به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های پوستش را می خورد احساس خوبی دارد، برای یک کرگدن کافی است؟» دم جنبانک گفت: «نه، کافی نیست.» کرگدن گفت: «بله، کافی نیست. چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم هست که من احساس خوبی نسبت به آنها داشته باشم. راستش من می خواهم تو را تماشا کنم.» دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد، چرخی زد و آواز خواند، جلوی چشم های کرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد. اما سیر نشد. کرگدن می خواست همین طور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگ ترین صحنه ی دنیاست و این دم جنبانک قشنگ ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین. وقتی که کرگدن به اینجا رسید، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد. کرگدن ترسید و گفت: «دم جنبانک، دم جنبانک عزیزم، من قلبم را دیدم، همان قلب نازکم را که می گفتی. اما قلبم از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟» دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید. آمد و روی سر او نشست و گفت: «غصه نخور دوست عزیز، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری.» کرگدن گفت: «اینکه کرگدنی دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند، قلبش از چشمش می افتد یعنی چی؟» دم جنبانک چرخی زد و گفت: «یعنی این که کرگدن ها هم عاشق می شوند.» کرگدن گفت: «عاشق یعنی چی؟» دم جنبانک گفت: «یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکد.» کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتد. کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد، یک روز حتماً قلبش تمام می شود. آن وقت لبخندی زد و با خودش گفت: «من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

ابر یا باران!

در زندگی باران نباش که فکر کنند خودت رو با منت به شیشه میکوبی

 

                     ابر باش تا منتظر باشن  بباری