آقای احمدی نژاد در واکنش به انتقادات گسترده نسبت به عزل وزیر خارجه در حالی که در حین مذاکره با مقامات سنگالی بوده ، با تاکید بر این که زیاد به این مساله پرداخته نشود ، گفته: دفتر کار وزیر خارجه، جاده و هواپیماست و بنابراین کارمن مشکلی نداشته.
ضمن تشکر از روشنگری های رئیس جمهور محبوب ، پیش بینی می شود وزیران زیر هم در دفاتر کارشان به شرح زیر برکنار شوند:
وزیر ارتباطات: داخل کیوسک تلفن عمومی بندر لنگه
وزیر کشاورزی: مزرعه خیار اطراف شهر ری
وزیر راه و ترابری: برکنار نمی شود ، چون جاده ها قبلاً دفتر متکی اعلام شده و خودش هم برکنار شده!
وزیر رفاه: در حالی که در سواحل زیبای جزیره مرجانی کیش و در رفاه کامل ،مشغول آفتاب گرفتن است
وزیر صنایع و معادن: در اعماق معدن زغال سنگ کرمان
وزیر علوم، تحقیقات و فناوری: مطمئن باشید ایشان برکنار نمی شود!
وزیر آموزش و پرورش: کلاس دوم ب دبستان دولتی شهید مطهری
وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی: باجه بلیت فروشی سینما آزادی
وزیر کار و امور اجتماعی : به عنوان پیشرو در صنعت دورکاری ، در یک جای دور (الله اعلم!)
وزیر کشور: این یکی خیلی بدشانس تر از بقیه است ، کل کشور دفتر کارش هست و هیچ جا امنیت شغلی ندارد طفلک!
وزیر تعاون: داخل شرکت تعاونی مصرف کارکنان شهرداری ارومیه
وزیر مسکن: هر وقت به خانه می رود ، تن و بدنش می لرزد که نکند آیفون را بزنند و حکم عزل بیاورند
وزیر نفت: بالای دکل نفتی در خلیج همیشه فارس
وزیر بهداشت : داخل درمانگاه عمومی سر مجیدیه تهران
وزیر بازرگانی: در هر سوپر مارکتی امکانش هست ؛ به ایشان توصیه می شود خریدهایشان تلفنی باشد
وزیر دادگستری: زندان رجایی شهرکرج
وزیر دفاع : در میدان تیر
وزیر نیرو : قاعدتاً ایشان هنگام خاموش کردن لامپ اضافی دچار برق گرفتگی خواهند شد
مشایی: زبونتو گاز بگیر! مگه مشایی هم برکنار می شه؟!
بر خلاف اکثر ایرانی ها که می گن فقر اقتصادی فقر فرهنگی میاره، این فقر فرهنگیه که فقر اقتصادی میاره. یه بار یک مستند در بی بی سی درباره هند میدیدم، و یکی از مسئولان هند می گفت که فقر بزرگترین آلاینده است، و البته منظور او هم از فقر چیزی بیش از حقوق آخر ماه بود
فقر اینه که ۲ تا النگو توی دستت باشه و ۲ تا دندون خراب توی دهنت؛
فقر اینه که روژ لبت زودتر از نخ دندونت تموم بشه؛
فقر اینه که شامی که امشب جلوی مهمونت میذاری از شام دیشب و فردا شب خانواده ات بهتر باشه؛
فقر اینه که بچه ات تا حالا یک هتل ۵ ستاره رو تجربه نکرده باشه و تو هر سال محرم حسینیه راه بندازی؛
فقر اینه که ماجرای عروس فخری خانوم و زن صیغه ای پسر وسطیش رو از حفظ باشی اما ماجرای مبارزات بابک خرمدین رو ندونی؛
فقر اینه که از بابک و افشین و سیاوش و مولوی و رودکی و خیام چیزی جز اسم ندونی اما ماجراهای آنجلینا جولی و براد پیت و سیر تحولی بریتنی اسپرز رو پیگیری کنی؛
فقر اینه که وقتی با زنت........
داستان زیر را آرت بو خوالد طنز نویس پر آوازه آمریکایی در تایید اینکه نباید اخبار ناگوار را به یکباره به شنونده گفت تعریف می کند:
مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید:
- جرج از خانه چه خبر؟
- خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد.
- سگ بیچاره! پس او مرد. چه چیز باعث مرگ او شد؟
- پرخوری قربان.
- پرخوری؟ مگر چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت؟
- گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد.
- این همه گوشت اسب از کجا آوردید؟
- همه اسب های پدرتان مردند قربان.
- چه گفتی؟ همه آنها مردند؟
- بله قربان. همه آنها از کار زیادی مردند.
- برای چه این قدر کار کردند؟
- برای اینکه آب بیاورند قربان!
- گفتی آب؟ آب برای چه؟
- برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان.
- کدام آتش را؟
- آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد.
- پس خانه پدرم سوخت؟ علت آتش سوزی چه بود؟
- فکر می کنم که شعله شمع باعث این کار شد قربان!
- گفتی شمع؟ کدام شمع؟
- شمع هایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!
- مادرم هم مرد؟
- بله قربان. زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت ودیگر بلند نشد قربان.
- کدام حادثه؟
- حادثه مرگ پدرتان قربان!
- پدرم هم مرد؟
- بله قربان… مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت.
- کدام خبر را؟
- خبرهای بدی قربان. بانک شما ورشکست شد. اعتبار شما از بین رفت وحالا بیش از یک سنت در این دنیا ارزش ندارید. من جسارت کردم قربان. خواستم خبرها راهر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان.
گوشه چشم بگردان و مقدر گردان
ما که هستیم در این دایره سرگردان؟
دور گردید و به ما جرات مستی نرسید
چه بگوءیم به این ساغی ساغر گردان؟
خاطره عاشقانه مرتضی خان نی داووداز قمرالملوک وزیری بارها برای عروسی و میهمانی بزرگان به باغ عشرتآباد دعوت شده بودم برای عروسی، مولودی و...اما هرگز حال آن شب را نداشتم. پائیز غمانگیزی بود و من به جوانی و عشق فکر میکردم0 از مجلسی که قدر ساز را نمیشناختند خوشم نمیآمد اما چاره چه بود، باید گذران زندگی کردیم0 چنان ساز را در بغل میفشردم که گوئی زانوی غم بغل کردهام0 نمیدانستم چرا آن کسی که قرار است در اندرونی بخواند، صدایش در نمیآید0 در همین حال و انتظار بودم که دختر نوجوانی ازاندرونی بیرون آمد.
حتی در این سن و سال هم رسم نبود که دختران و زنان اینطور بی پروا در جمع مردان ظاهر شوند. آمد کنار من ایستاد. نمی دانستم برای چه کاری نزد ما آمده است و کدام پیغام را دارد. چشم به دهانش دوختم و پرسیدم: چه کار داری دختر خانم؟! گفت: میخواهم بخوانم گفتم: اینجا یا اندرونی؟ گفت: همینجا! .نمیدانستم چه بگویم. دور بر را نگاه کردم، هیچکس اعتراضی نداشت. به در ورودی اندرونی نگاه کردم. چند زنی که سرشان را بیرون آورده بودند، گفتند : بزنید میخواهد بخواند! گفتم: کدام تصنیف را میخوانی؟ بلافاصله گفت: تصنیف نمیخوانم آواز میخوانم!
به بقیه ساز زنها نگاه کردم که زیر لب پوزخند میزدند. رسم ادب در میهمانیها آنهم میهمانی بزرگان، رضایت میهمان بود پرسیدم: اول من بزنم و یا اول شما میخوانید؟گفت: ساز شما برای کدام دستگاه کوک است؟ پنجهای به تار کشیدم و پاسخ دادم: همایون.
گفت: شما اول بزنید! با تردید، رنگ و درآمد کوتاهی گرفتم. دلم میخواست زودتر بدانم این مدعی چقدر تواناست. بعد از مضراب آخر درآمد هنوز سرم را به علامت شروع بلند نکرده بودم که از چپ غزلی از حافظ را شروع کرد. تار و میهمانی را فراموش کردم، چپ را با تحریر مقطع اما ریز و بهم پیوسته شروع کرده بود.
تا حالا چنین سبکی را نشنیده بودم صدایش زنگ مخصوصی داشت. باور کنید پاهایم سست شده بود. تازه بعد از آنکه بیت اول غزل را تمام کرد، متوجه شدم از ردیف عقب افتادهام:
معاشران گره از زلف یار باز کنید شبی خوش است بدین قصهاش دراز کنید
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است چو یار ناز نماید شما نیاز کنید
بقیه ساز زنها هم، مثل من، گیج و مبهوت شده بودند. جا برای هیچ سئوالی و حرفی نبود. تار را روی زانوهایم جابجا کردم و آنرا محکم در بغل فشردم. هر گوشهای را که مایه میگرفتم میخواند. خندههای مستانه مردان قطع شده بود. یکی یکی از زیر درختان بیرون آمده بودند. از اندرونی هیچ پچ و پچی به گوش نمیرسید، نفس همه بند آمده بود . هیچ پاسخی نداشتم که شایستهاش باشد گفتم: اگر تا صبح هم بخوانی میزنم! و در دلم اضافه کردم: تا پایان عمر برایت میزنم!
....
ادامه مطلب ...
من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو؛ خیلی خیلی کوچولو.
مادربزرگم میگوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند،مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت میکند.
برای همین هم، مدتی ست دارم فکر میکنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟
دلم میخواهد تمام تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم... یا... نمیدانم... کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد.
خب راست میگویم دیگر . نه؟
پدرم میگوید : قلب، مهمان خانه نیست که آدمها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانهی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد...
قلب، راستش نمیدانم چیست، اما این را میدانم که فقط جای آدمهای خیلی خیلی خوب است ـ برای همیشه ...
خب... بعد از مدتها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم کردم..
اما...
اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالی مانده...
خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم میرسید و قلبم را به هر دوتاشان میدادم؛ به پدرم و مادرم. پس، همین کار را کردم.
بعدش میدانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و دیدم که بازهم ، توی قلبم، مقداری جای خالی مانده...
پاهایم را وصله پینه کردند و شغلی به من دادند که بتوانم بنشینم: مردمی را که از روی پل جدیدالتأسیس عبور میکنند میشمارم. این که قابلیتشان را با اعداد به اثبات برسانند مسرورشان میکند. این پوچی بیمعنی منتج از تعدادی رقم، مستشان میکند و سرتاسر روز، بله سرتاسر روز، دهان خاموشم مثل ساعت کار می کند و عددی به اعداد اضافه می کنم تا بعد از ظهر فتح یک رقم را تقدیمشان کنم. وقتی که حاصل یک نوبت کارم را به اطلاعشان میرسانم، گل از گلشان میشکفد و هر چه رقم بالاتر باشد، بیشتر میشکفد و دیگر دلیلی دارند تا سر راحت بر زمین بگذارند، چرا که روزانه هزاران نفر از روی پل جدیدشان عبور میکند......
ادامه مطلب ...
مرد به ماهیها نگاه میکرد. ماهیها پشت شیشه آرام و آویزان بودند. پشت شیشه برایشان از تختهسنگها آبگیری ساختهبودند که بزرگبود و دیوارهاش دور میشد و دوریش در نیمه تاریکی میرفت. دیوارهی رو-به-روی مرد از شیشه بود. در نیمتاریکی راهرو غار مانند در هر دوسو از این دیوارهها بود که هر کدام آبگیری بودند نمایشگاه ماهیهای جور بهجور و رنگارنگ. هر آبگیر را نوری از بالا روشن میکرد. نور دیده نمیشد، اما اثرش روشنایی آبگیر بود. و مرد اکنون نشسته بود و به ماهیها در روشنایی سرد و تاریک نگاه میکرد. ماهیها پشت شیشه آرام و آویزان بودند. انگار پرنده بودند، بیپر زدن، انگار در هوا بودند. اگر گاهی حبابی بالا نمیرفت، آب بودن فضایشان حس نمیشد. حباب، و هم چنین حرکت کم و کند پرههایشان. مرد درته دور روبرو، دوماهی را دید که با هم بودند.
دو ماهی بزرگ نبودند، با هم بودند. اکنون سرهایشان کنار هم......
یک چاه و پاسگاهی کنار چاه . تختخوابی کنار دهانه ی چاه گذاشته اند . مقداری طناب حلقه شده به میخ آویزان است . کنار تخت خواب یک دلو آب ، مقداری سنگ و یک در پوش برای در چاه، مقدار زیادی چوب و خرت و پرت. از ته چاه ناله ی یکنواخت مردی بلند است . مرد پاسدار روی تخت نشسته ، در حال بستن قابلمه ی غذا و وسایلش ، لقمه ای را که در دهان دارد با آرامش می جود. ناله های ته چاه یکدفعه قطع می شود . مرد پاسدار از جویدن باز می ماند و بر می گردد و چاه را نگاه می کند. یک دفعه فریاد بلندی از ته چاه به گوش....
ادامه مطلب ...