خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چالهای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چالهی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگماردهاند؟»
گفت:
«میدانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.» خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...» نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!
سلام خسته نباشین
وبلاگ جالبی بود اگه دوست دارین لینک وبلاگ منو تو وبلاگتون بذارین و یه سری به وبلاگ من بزنید و توی قسمت نظرات وبلاگ من اعلام کنید تا منم وبلاگ شما را تو وبلاگم لینک بدم
اصولاْ از قدیم گفته اند خواب زن چپه.
وقتی حکایتت را با ْخواب دیدمْ شروع کردی فاتحه بقیه اش خوندس.
روزی چندین بار به اینجا سر میزنم شاید که پیدایت کنم.
خوب خوبه فقط خواب زنها چپه و مثل مرد ها نیستن خواب و بیدارشون چپ باشه.
بازم بهم سر بزن .حتما پیدام میکنی چون همین دورو بر هام .....
خیلی خیلی قشنگ بود ... (البته گریه داره!)