بلبلی با گل خود نجوا کرد
با طبیب از تب دل شکوی کرد
گل شد از باده ء مغروری مست
که دل مرغ چمن شیدا کرد
رفت و با باد سحرگاهی گفت
باد هم رفت و حکایتها کرد
الغرض راز غم عاشق را
برملا آن گل بی پروا کرد
برسد جان به لبت گر ای دوست
نتوان پیش کسی لب وا کرد!!!!